![]() |
رب المهدی عج
نميدانم در غروب جمعه چه رازي نهفته است! آسمان آبي است، اما دلت حال غروب ابريترين روزهاي
پاييز را دارد. اگر جمعة زيباترين روز بهار با گلهاي سرخ هم كه باشد، دلتنگي غروب ابري بر دلت پنجه
ميكشد.بعدازظهر آدينه، آيينة دلتنگي غريبي است؛ دلت بهانه ميگيرد؛ هيچچيز آرامت نميكند؛
قرار از دلت ميرود؛ ناگاه به خود ميآيي و ميبيني كه قطرات اشك به آرامي تمام صورتت را
پوشانده است.در غروب جمعه، چه رازي نهفته است؟ اين اشك از كجا آمده است؟ بهانة گريه چيست؟
اي كاش دلت با گريه آرام ميگرفت. گريه تو را بيقرارتر ميكند. دلتنگي بيشتر به جانت پنجه
ميكشد. گاهي كه آسمان ابري است و خيال باريدن دارد، دلتنگتر ميشوي؛ گريهات به گرية
غريبانة آسمان ميپيوندد به خاطر ميآوري، تابستان يا بهار هم كه باشد، فرقي نميكند.
دلتنگي غروب جمعه يكي است. برميخيزي، مفاتيح را ميگشايي؛ صبح جمعه را همراه
طلوع آفتاب و "ندبه" در فراق "او" آغاز كردهاي؛ غروب آفتاب را با "سمات" به پايان ميبري و
بر سجادة نماز مغرب كه ميايستي و قامت نماز ميبندي، احساس غريبي داري؛ احساس اينكه
او نيز در جايي از همين زمين، قامت به نماز بسته است. غريبِ تنهايي كه منتظر يك جمعة
خاص است؛ جمعة فرج، جمعة ظهور، جمعة نجات ....
اين غم غربت غروب جمعه، جز به ياد او، به ياد كه ميتواند باشد؟ اين غم هجر اوست كه غروب هر
جمعه را رنگ انتظار مي زند. از خودت ميپرسي: "چگونه يك هفتةديگر را بدون او گذراندي؟
چگونه جمعهاي ديگر بدون حضور او گذشت؟ تو به چه مشغولي كه او را با همة وجود فرياد
نميكني؟". بيشك او خود از اين دوران غيبت طولاني دلتنگ است. كجايند شيعيان واقعي و
منتظران راستينش كه جمعة حضورش را با تمامي نياز بخواهند؟ آخر تا كي غروب جمعه،
غروب اين دلتنگي دلهاي ماست؟
تا كي نگاهمان به راه و دلمان به انتظار بماند؟ آخر چرا نبودنش را عادت كردهايم؟ چطور توانستهايم و
ميتوانيم بدون او جمعههايمان را بگذرانيم؟ ولی آنچه آراممان ميکند اين است که خواهی آمد -
خواهی آمد ای سوار سبز پوش ---لحضه هايم را بهاری می کنی
با نگاه خويش در متنم زمان ---- عشق را هر لحضه جاری می کنی
نظرات شما عزیزان:

